تاكسي تا كسي تاكسي نگه نگه ندار

بيژن كيا
mardillir@yahoo.com


تاكسي تا كسي تاكسي نگه نگه ندار

ترافیک در خياباني مثل همه ي خيابان هاي شهري مثل همه ي کلان شهر هاي كشوري كه مثل هيچ كشوري نيست. غروب بود .تاکسی درانبوه دیگر اتومبیل ها گرفتار شده بود که راننده میان تک سرفه هایش کانال رادیو را تنظیم کرد.
-با عرض سلامی دوباره از مرکز کنترل ترافیک آخرین اخبار ترافیکی را تقدیمتان میکنیم...
رادیو را خاموش کرد.تنها مسافری که در تاکسی نشسته بود زیپ کاپشن چرمی اش را بالا کشیدو در را باز کرد.لکه هایی سیاه که قار قارشان تمامی نداشت خاکستری آسمان را پوشانده بودند.

-پیاده میشم...
در را بست ومیان اتومبیل ها براه افتاد. آسمان ابری بودو سرد.صف ماشین ها که تکان خورد راننده به خیابانی فرعی پیچید.
هنوز به تقاطع بعدی نرسیده بود که مردی از پیاده رو خودش را به خیابان انداخت ودر حالی که میدوید با دست به بدنه تاکسی ضربه زد.
-هی.. نگه دار..در بست
درشت هیکل بود و کت و شلواری تیره به تن داشت. تاکسی در میانه توقف و حرکت بود که مرد سوار شد.
-اون سفیده... برو دنیالش...
-چی؟
-اون پرایده...در نره یه وقت...
تاکسی براه افتاد. پراید از چهارراه گذشت . تاکسی هم
از چراغ زرد عبور کرد.

-ماه محرمه...شرم نمیکنن

-چی شده؟
-خصوصیه.. ولی کرایه ات هر چی بشه میدم....اونا..اونا..میخواد بره تو بزرگراه ....(مرد دستی به ریش جو گندمی اش کشید).از دستمون نره؟
پراید سفید بین اتومبیل ها پیچ و تاب میخورد و تاکسی هم از کنار یکی دو ماشین گذشت.
-..دست فرمونت خوبه
-مدتی یه آمبولانس دستم بود
-.. شهر رو معصیت ورداشته ..
فاصله هردو اتومبیل کمتر و کمتر میشد
-چیزی نمونده ها ..
تلفن همراه مرد زنگ زد.
- الو..سلام علیکم..احوال حاج آقا؟..ممنون..ای به لطفتون بد نیستم..امر؟ ..بله..بله.. کدومشون؟..بله.. کوچیکه دیگه..بله...فردا شب..نه ..مشکلی نیس ..کجا؟..فرمانیه دیگه..بله..حتما"..نه..ممنون..عرضی نیس..خدا نگهدار..
تلفن را در جیب کتش گذاشت.
-چرا ماسک زدی؟
راننده جوابداد: دودو کثافت.. نمیتونم..حساسیته
تاکسی سپر به سپر پراید حرکت میکرد. سه نفر بودند.دو مرد جوان در جلو و دختری هیجده نوزده ساله که عقب نشسته بود. راننده چراغ زد. دختر برگشت . نگاه کرد.سرش را دزدید.پراید فاصله گرفت.
-میخوادبره کمربندی.
پراید به خروجی بزرگراه پیچید تاکسی به سرعت از بزرگراه خارج شدراننده به پلاکی که از آینه آویزان بود نگانی انداخت دنده عوض کرد و پدال گاز را تا آخر فشار داد.اتومبیل ها شانه به شانه شدند. مرد به سرعت شیشه را پائین کشید. راننده تاکسی به سرفه افتاد.
-بی ناموس بزن کنار...کثافت...
راننده پراید با چشمانی گرد به مردی که فریاد میزد و دشنام میداد خیره بود. تاکسی مسیر پراید را تنگ کرد.
مرد پیاده شد.آن که کنار راننده بود به طرفش رفت . مرد او را به سوئی هل داد. راننده از زیر صندلی چوبی برداشت . مرد چاقوی ضامن داری در آورد آن را به دندان گرفت . به تندی کتش را در آورد. راننده عقب نشست.مرد راهش را کج کرد لگدی به اتومبیل کوبید .در عقب را باز کرد .

-بیا بیرون
دختر را که مقاومت می کرد بیرون کشید و به زور به داخل تاکسی برد.
-تو...حیا نداری؟.. خجالت نمیکشی؟
دختر نفس نفس زنان سرش را پائین انداخته بود.
-چرااین کارو میکنی؟مگه من چیزی برات کم گذاشتم؟
دست برد تا گونه دختر را نوازش کند . دختر خودش را کنار کشید.

برم کلانتری؟راننده میان تک سرفه هایش پرسیده بود.
-نه..میریم خونه..
دختر گفت: من نمیام
-غلط کردی ..برو آقا..میریم کیان شهر
-نه .. بااونا نه..
مرد سیلی محکمی به دختر زد. دختر جیغ کشید.راننده از آینه نگاهشان میکرد . پراید از کنارشان گذشت.
دختر داد زد: با اونا نه.. نمیتونم...منو بکش خدااااااااا....
به صورت مرد ناخن کشید.مردهر دو دست دختر را گرفت . دختر به صورت مرد تف کرد.مرد مشتی به صورت دختر زد . سر دختر به شیشه خورد و گیج گوشه ای مچاله شد.
-...برو دیگه چرا منو نیگا میکنی؟
-گم شو پائین
مرد نگاهش کرد: چی ی ی ی؟
راننده قفل فرمان را برداشت
-گمشو پائین
در را باز کرد
مرد :تنت میخاره؟
پیاده شد
- میدونی من کی ام؟
هنوزچاقو یش را بیرون نکشیده بود که راننده به دست و سر مرد چند ضربه زد.
-گم..شو..گم..شو.. ح..روم..زاده..
از درد به خود می پیچید . راننده نفس نفس میزد.مرد نیم خیز شد. باریکه ای خون روی صورتش شیار بسته بود.راننده میله را بالا گرفت. مرد عقب عقب رفت .
مرد جیبهایش را گشت راننده روی صندلی عقب کت مرد را دید آن را به بیرون پرت کرد. مرد کت را برداشت
-ننه ات رو...
و در تاریکی محو شد . راننده به اطراف نگاه کرد.تک سرفه ها رهایش نکرده بودند. جاده خلوت بود و ریز دانه های برف در سکوت همه چیز را می پوشاندند. برف نشسته بر شیشه را جمع کرد .در مشت فشرد.در عقب را باز کرد. خم شد وآ گلوله یخ را بر گونه دختر گذاشت.
-کجاس؟
دختر سر چرخاند و اطراف را نگاه کرد
-جهنم.. دندونت شیکسته
دختر گوشه خون آلود لبش را لمس کرد و سر تکان داد.
- سر راه یه دست دندون مصنوعی میگیرم
راننده لبخند زد. دختر خندید.
-چند سالته؟
دختر به راننده نگاه کرد.
-داشتیم؟!
راننده دستمالی از جیب درآرود و به دختر داد.
-مهم نیس..نگو
دختر دستمال را گرفت و دهانش را پاک کرد.
-هفده سال و دوماه و نمیدونم چند روز...آرایش میکنم تا سنم بیشتر نشون بده...دیگه بر نمیگرده؟
راننده مکثی کرد.
-نه..
دختر دوباره خندید
- اون کی بود؟
خنده اش برید و بغض کرد
-..نمی خوام یادم بیاد...بیا بریم میترسم برگرده..کاش میشد همه چی رو فراموش کرد
-ولی من خیلی چیزا رو میخوام یادم بمونه
دختر به نقطه ای خیره شده بود که پرسید:لابد زندگی خوبی داشتی
-میشد مرگ خوبی هم داشنه باشم اگه قسمت بود
-زن داری؟
راننده ایستاد .به تاکسی تکیه دادو گفت:خدا رحمتش کنه
-ببخشید..
راننده رو برگرداندو گفت:..من بازهرا زندگی میکنم دخترم..خب کجا برسونمت؟
-یعنی چی؟
-یعنی خسته ام میخوام تو رو یه جائی برسونم و برم خونه تخت بگیرم بخوابم
دختر کیفش را باز کرد و بسته ای سیگار بیرون آورد
-نمی دونم.. بریم از این جا.. دلم شور افتاده..ببین نمیخوای کاری برات انجام بدم؟
-چرا
دختر پوزخندی زد و گفت:هه..هرچی باشه تو هم مردی دیگه ..خب امرتون؟
-اون سیگار رو بنداز دور
و به ماسکش اشاره کرد
-تو که نمی خوای یه راننده تاکسی رو بکشی؟
دختر خند کنان جواب داد:نه..اسمت چیه؟
راننده مکث کرد . به دختر نگاهی انداخت.
-سمیر
-اگه سیگار نکشم میذاری بابا سمیر صدات کنم؟
سمیر لبخند زد.
-باشه
دختر تکانی خورد و شق و رق نشست.
- خب..بابا سمیر ماشینت رو روشن کن بریم خونه تون
-كجا؟
سمیر از ماشین فاصله گرفت.
-خونه دیگه.پیش زهرا
-شوخی ات گرفته؟
-من؟ نه..
سمیر در عقب را بست.
-ببین دختر خانم خونه تون یا هر جائی که زندگی میکنی بگو تا برسونمت
دختر سرش را از پنجره بیرون آورد.
-جائی رو ندارم
سمیر رو برگرداند.
-مشکل من نيست
دختر که تا نیم تنه از پنجره بیرون آمده بود پرسید:پس واسه چی جنگیدی؟
سمیر تکان خورد
- چی؟!
-خر که نیستم.. اون پلاک این ماسکی که زدی سرفه هات قیافه ات زار میزنه... همه ایناواسه چی بود؟
-خب ..
-بگو دیگه
سمیر سر پائین انداخت و به پوتین های گل آلودش خیره شد.
دختر ادامه داد: دینت وطنتت..و مردم .. حالاغیرتت میذاره توی خیابون بمونم؟
سمیر یرگشت و در چشمان دختر نگاه کرد
- اون با اين فرق داره.
-چه فرقی؟ یا هنوزم غیرت داری یا ...میذاری هر بلائی که میخوان سرم بیارن.
به سمیر خیره بود که چشمانش از نم درخشید.
-میذاری بیام ؟ خواهش میکنم.
سمیر رو برگرداند و به آسمان نگاه کرد. به تیرگی ابر ها و دانه های درشت برف.
-دخترت رو به خونه راه میدی بابا سمیر؟تو رو خدا...
سمیر سر تکان داد اما صورتش سرخ شد. همه جا در نوری سرخ فرو رفت اتو مبیل گشت پلیس کنار تاکسی توقف کرد ماموری پیاده شد. سمیر چشمش به مردی افتاد که در اتومبیل پلیس نشسته بود مردی درشت هیکل که کت و شلواری تیره به تن داشت.مردى میانسال با سری باندپیچی شده. سمیر دوباره خم شد و قفل فرمان را برداشت. آن را در دست فشرد و به آسمان نگاه کرد.



والسلام
بیژن کیا/شیراز/6/9/83
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32409< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي